افسوس
بر شانه های دیوانگی تکیه داده ام و گریزان از یک وحشت نهفته در ثانیه ها به خواب پناه می برم با اینکه می دانم در جنون لذتی هست که تنها دیوانگان آن را تجربه کرده اند. به چشم های خسته ام می اندیشم چشمانی که دیگر نای تعبیر نگاه های دیگران را ندارد و فقط بر حال کنونم اشک ریزان عزاداری می کنند. چون حالم حس تازگی و طراوت از کوچه پس کوچه ی لحظه هایم رخت سفر بسته و در کوچه های تنگ و تاریک گذشته ام گم شده است. صدای شکستن چینی سکوتم بر قلب ثانیه هایم سنگینی می کند و فرو ریختن طاق باورهایم مرا به قعر ناامیدی کشانده و گلهای سیاه غم را در قلبم بارور کرده است به گونه ای که از قبل های گذشته ام به جز مهی که در مسیر طوفان باشد خاطره ای برایم نمانده. دوباره دفترم را باز می کنم و به یک تغییر می اندیشم این بار تصمیم دارم خاطره ات را در دفتر خاطراتم به رنگ آبی رسم کنم قلم ها را یکی یکی کنار می زنم افسوس !!! تمام قلم های من سیاه رنگ می باشند.